دو تا بذر درخت كنار هم در دل يك زمين حاصلخيز خوابيده بودند.
بذر اولي گفت:
دلم ميخواد رشد كنم.
ريشه كنم.
دلم مي خواد ريشههام رو فرو كنم تو خاك زير پام.
جوونه بزنم.
دلم ميخواد جوونههام زمين بالاي سرم رو بشكافه.
دلم ميخواد جوونههاي ترد و لطيفم رو،
شكوفههاي رنگارنگم رو،
مثل پرچمي كه رسيدن بهار رو اعلام ميكنه،
به اهتزاز دربيارم!
دلم ميخواد گرماي خورشيد صورتم رو نوازش كنه؛
بركت و طراوت شبنم صبحگاهي رو تكتك گلبرگهام حس كنه.
و اين چنين بود كه وي رشد كرد...
بذر دوم گفت:ميترسم!
اگر ريشههام رو تو زمين زير پام بفرستم،
نميدونم تو دل تاريكي با چه چيزي ممكنه مواجه بشم؟!
اگر بخوام راهم رو از دل اين خاك سخت به سمت بالا طي كنم،
ممكنه جوونههاي ترد و نازكم آسيب ببينه!
اصلا چه فايدهاي داره اجازه بدم جوونههام رشد كنند؟
واي! اگر يك مار نامرد از راه برسه .... اونوقت چه كار كنم؟!
ميدونم، اگر غنچه هم هم بكنم ...
يك بچه نادان اونها رو ميكنه و پرپر ميكنه!
نه ... نه ... ترجيح ميدهم
تو همين پيله امن خودم بمونم تا شرايط بهتر بشه!
و اين چنين بود كه بذر كوچولو منتظر شرايط امن و ايدهآل ماند...
اول بهار بود و همه جا پر از بذر و دانه گياهان
مرغي از آن حوالي رد ميشد و از زمين دانه برميچيد.
با مشاهده دانه منتظر، او را برچيد و بلعيد!
زندگي هميشه كساني را مييلعد كه ريسك كردن در جهت رشد و بالندگي را رد ميكنند.